چرا گاهی از فرزندمان متنفر می‌شویم؟

  • سه شنبه 12 تیر 1397 ساعت 13:38

اخبار => سایر رسانه ها

نقش‌های اندکی در زندگی به اندازۀ پدرومادر بودن بی‌رحمانه تداوم دارند. پیش از بچه‌دارشدن اغلب ما خودمان را صبور، مهربان و اهل مدارا می‌دانیم.
چرا گاهی از فرزندمان متنفر می‌شویم؟

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ترجمان، اما فقط چند سال بچه‌داری این توهمات را از بین می‌برد و ما خود را عریان می‌بینیم: اهل خشونت، عصبانی و چیزهایی که حتی فکرش را هم نمی‌کنید. بسیاری از والدین عشق و نفرت توأمان به فرزندشان را تجربه می‌کنند، اما همواره سعی در انکار آن دارند. آگاهی از این احساس دردناک است اگرچه گاهی کارکردهایی نیز دارد. ادوارد ماریوت در ایان نوشت:

یک زمین بازیِ بیرون‌شهری در یک روز سرد زمستانی. مردی سی ساله با کلاه، کت چرمی و شال‌گردن با نگاهی بی‌روح در چشمانش کودکی را بر روی تاب هل می‌دهد. در منظرۀ کوه دوقلوها در حال دویدن به دنبال یکدیگرند. مادر آن‌ها با بی‌قراری پایین‌تر ایستاده است، چشمانش آن‌ها را دنبال کرده و به آن‌ها امرو نهی می‌کند؛ صدایش با اضطراب بلندتر می‌شود. نگاهی به اطراف می‌اندازم و تنها یک فرد بزرگسال می‌بینم که لبخند بر لب دارد، اما بعد متوجه می‌شوم که در حال صحبت کردن با دوستش است؛ کودکانشان در دوردست با چوب در حال مبارزه با یکدیگرند.

هیچ نکتۀ خاصی در این منظره به چشم نمی‌آید. می‌توانست هر روزی از هفته در هر شهری باشد. هیچ چیز پنهانی دربارۀ این طرز فکر والدین وجود ندارد که مخفیانه آرزو دارند هرجای دیگری بودند به جز آن زمین بازی، و اینکه شاید به دوستان بی‌فرزندشان حسادت می‌کردند؛ حتی در طول شب‌های بی‌خوابی یا پس از مشاجره‌ای با یک نوجوان سرکش به این می‌اندیشند که اصلاً چرا بچه دارند. چیزی که مشخصۀ زمانۀ ما است این است که تعداد کمی از والدین – هنوز حتی هنوز در عصر پسافرویدی – آشکارا به دوسوگرایی۱ خود نسبت به فرزندانشان اعتراف می‌کنند. در زمانه‌ای که هیچ چیزی –از سکس گرفته تا پول- هرچند کوچک، ناشناخته باقی نمانده است، دوسوگرایی بودن مربوط به والدین یکی از آخرین تابوها است.

و در عین حال واقعیت دوسوگرایی بودن مربوط به والدین، حقیقتی است به کهن‌سالی خود اساطیر. به این موضوع بیاندیشید که چند افسانه با کودکانی آغاز شده است که توسط والدینشان از خانه رانده شده‌اند، چه مانند داستان برادران گریم، «برادر و خواهر»، مجبور به این کار شده باشند؛ و چه مانند هنسل و گرتل که در جایی رها شده بودند و نمی‌توانستند راه خانۀ خود را بیابند. سرنوشت کودکان بزرگ‌تر، اغلب نوجوانان، معمولاً دشوارتر است: ملکۀ حسود در داستان «سفیدبرفی» دستور قتل دخترخواندۀ خود را می‌دهد؛ و در داستان «سه زبان» برادران گریم، شاه که از فرزند خود، که با خواسته‌هایش مخالفت می‌کند، ناامید می‌شود، نهایتاً او را بیرون کرده و به خدمتکارانش دستور قتل او را می‌دهد. خوب است به داستان سوءاستفادۀ نامادری بدجنس نیز در این‌جا اشاره‌ای کنیم:‌ چنین به نظر می‌رسد که کودک به طور غریزی متوجه می‌شود که مادر او (و درواقع پدر او) گاهی می‌توانند احساسات خصمانه‌ای نسبت به او داشته باشند، اما بهتر است که این بی‌رحمی در شخصیت نامادری جای گیرد، که در نتیجۀ آن می‌تواند به یک پایان خونین منجر شود.

اشعار کودکانه هم به نحو مشابهی والدین را مطمئن می‌کنند که هیچ چیز جدیدی دربارۀ احساسات بی‌رحمانه – به جای احساسات همیشه محبت‌آمیز- نسبت به کودکانشان وجود ندارد. و درواقع کدام پدر و مادری –که خوابشان را کودک مبتلا به دل‌پیچه بر هم زده- هستند که مقداری از آسودگی در این کار نیابند که شعر شاخۀ شکسته و گهواره‌ای که به زمین می‌افتد۲ را برای خواباندن کودکشان نخوانند؟ و یا پنهانی از دگرآزاری نسبت به کودکان – مانند قطع انگشتان، قربانی کردن، گرسنگی دادن- در داستان قرن نوزدهمی هاینریش هافمن به نام پیتر متعجب۳، دربارۀ بدرفتاری با کودکان، لذت نبرند؟

اما در ابتدا به برخی از تعاریف بپردازیم. دوسوگرایی، در کاربرد مدرن خود، معمولاً به معنای داشتن احساسات متناقض نسبت به چیزی یا کسی در نظر گرفته می‌شود. گرچه این تعریف از شدت این مفهوم می‌کاهد. همانطور که روانکاوان گفته‌اند، دوسوگرایی اشاره به این واقعیت دارد که ما در یک آن می‌توانیم نسبت به فردی مشخص احساس عشق و نفرت داشته باشیم. این یک ایدۀ قدرتمند و ناخوشایند است؛ در چنگال دوسوگرایی شدید می‌توانیم احساس استیصال و گیجی کنیم، گویی جنگی زیان‌بار درون ما در جریان است: جای تعجب ندارد که ترجیح می‌دهیم این احساس ضعیف بماند. با این همه هر پدر و مادر صادقی خواهد گفت این همان چیزی است که احساس می‌کند. گرچه در این مورد – همان‌طور که لیونل شریو در فیلم «باید دربارۀ کوین حرف بزنیم»۴ خود نشان داد، که در آن اِوا، راوی داستان، آشکارا نسبت به داشتن دوسوگرایی عمیق نسبت به پسرش، کوین، اقرار می‌کند – شما با انتقادات و حتی طرد از جانب کسانی مواجه می‌شوید که ترجیح می‌دهند باور نکنند که والدین می‌توانند چنین احساساتی داشته باشند. البته مشکل اوا این نبود که نسبت به پسرش دوسوگرایی داشت، بلکه مشکل تظاهر در طول مدت بزرگ کردن کوین بوده است. تظاهر به این که در تمامی لحظاتی که برای کوین بیسکویت می‌پخته، تنها احساسی که به فرزند بی‌احساس و دوست‌نداشتنی خود داشته، عشق بوده است.

سؤال این است که چرا او، مانند بسیاری از والدین، اعتراف به دوسوگرایی خود را، حتی به خود، چنین دشوار می‌یافته. یکی از دلایل آن می‌تواند این باشد که همه ما می‌دانیم –حتی اگر در جریان آمار موجود نباشیم- در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که میزان زیادی از خشونت نسبت به کودکان روا می‌رود. به گفتۀ «انجمن ملی پیش‌گیری از خشونت علیه کودکان»۵، از هر چهار نوجوان، با یکی از آن‌ها در زمان کودکی «به شدت بدرفتاری» شده است، چه به شکل جنسی، احساسی، سوءاستفاده بدنی و یا اهمال‌کاری. هرطور حساب کنیم، رقم بسیار بالایی است. و اگر اعتراف کنیم که ما نیز گاهی احساساتی کمتر از عشق نسبت به کودکانمان داریم؛ اگر ما نیز گاهی می‌خواهیم به آن‌ها آسیب بزنیم، حتی اگر بتوانیم جلوی خودمان را بگیریم، در آن صورت آیا این بدین معنا است که ما هم می‌توانیم انسان تجاوزگری باشیم؟ به نظر می‌رسد هر روز داستان جدیدی از خشونت والدین، غفلت یا سوء استفاده به وجود می‌آید – پدری که همسر و فرزاندان خود را به قتل می‌رساند و خانواده‌اش را در خانه دفن می‌کند؛ زوجی که متهم به کشتن فرزند خردسال خود هستند؛ یا مادر «سهل‌انگاری» که دختر خود را ترک می‌کند تا به تعطیلات برود. کیست که نخواهد فاصلۀ میان شرایط خود و چنین مواردی را بسیار زیاد نداند؟ از این رو به رمانی مانند سیلی۶ (۲۰۰۸)، نوشتۀ کریستوس کسیوکاس، توجه می‌شود که در آن علت حادثه و نگرانی فراوان مربوط به والدین، سیلی‌ای است که یک مرد به پسربچۀ سه‌ساله‌ای (نه پسر خودش)، که کار بدی انجام داده بود، زده است.

فشار اجتماعی از ابتدا موجب تشدید این وضعیت می‌شود. دوستان وقتی خبر بارداری را می‌شنوند، «تبریک» می‌گویند. و البته که می‌توانیم خوشحال باشیم؛ ولی مضطرب نیز می‌توانیم باشیم، با آگاهی مبهم از فشاری که به واسطه قدردانی صریح و پایان‌ناپذیر برای اقبال بلندمان داریم. البته بیشترین فشار بر روی مادر است که از او انتظار می‌رود رابطه‌ای بی‌پیرایه و عاشقانه با کودکش داشته باشد؛ کسی که از او انتظار می‌رود هیچگاه از بازی کردن با لِگو خسته نشود. به زبان روان‌درمان‌گر، روزیکا پارکر، نویسندۀ کتاب دوپاره شده: تجربۀ دوسوگرایی مادرانه۷ (۱۹۹۵)، خودِ وضعیت مادر بودن برای مادران به توانایی «مجاب کردن یک زن برای تمنای اتحاد» نسبت داده شده است.

اما اگر پارکر بگوید یک مادر بلافاصله پس از به دنیا آوردن فرزندش «احساس لذت‌بخش عشق و یگانگی» را تجربه نمی‌کند چه؟ او می‌گوید «برخی چنین حسی را تجربه می‌کنند، اما بسیاری نه»:

... و این اخطار که شاید چنین احساسی به وجود نیاید ناشنیده باقی می‌ماند. زنانی که نه ماه کودکانشان را در فرهنگی حمل کرده‌اند که رابطۀ اجتماعی پس از زایمان مادر و فرزند را، همچون وضعیت داخل رحمی اتحاد پیش از زایمان تصویر می‌کند. سنت قرن نوزدهمی که یک تازه‌مادر را کسی تصویر می‌کرد که در حال دوختن کلمات «غریبۀ کوچک خوش آمدی» به روی بالش بود، به طرق مختلفی می‌تواند تصویر بهتری از این وضعیت ارائه دهد.

این موضوع را در نظر بگیرید که اعتراف به دوسوگرایی پس از گذرداندن پنج دوره لقاح مصنوعی چقدر دشوارتر است؛ یا پس از سال‌ها سؤال پیچ شدن توسط آژانس محلی، قبل از اینکه به شما اجازه بدهند پدر و مادر شوید. ابعاد قانونی آن هرچه که می‌خواهد باشد، میزان بالای افسردگی پس از زایمان در حال حاضر در بریتانیا، که در آن از هر ده مادر سه تن از آن‌ها دچارش هستند، نمی‌تواند بی‌ارتباط باشد با فشاری که به مادران برای انکار دوسوگرایی‌شان وارد می‌شود. وقتی خصومت در کلام اجازه بروز نیابد، کجا می‌تواند برود، جز بیرون -به صورت نوعی خشونت- یا درون، به صورت افسردگی؟

پزشک اطفال و روانشناس، دونالد وینیکوت، که عمر خود را صرف کار با کودکان و خانواده‌ها کرده است، دریافت که چرا طیف دوسوگرایی بیشتر از عشق به نفرت مایل است. او می‌نویسد کودک «خطری برای بدن مادر در زمان حاملگی و تولد» است، «مزاحم زندگی خصوصی او است» و «بی‌رحم است و با او مانند یک چیز بی‌ارزش، یک خدمتکار بی‌مزد، یک برده رفتار می‌کند». کودک «نسبت به او دلسردی نشان می‌دهد»، «غذای خوشمزۀ او را پس می‌زند... اما با خالۀ خود به خوبی غذا می‌خورد»؛ سپس «هنگامی که متوجه می‌شوید چه می‌خواهد، آن را مانند پوست پرتقال دور می‌اندازد». کودک «سعی می‌کند به مادر صدمه بزند» و مادر «پس از یک صبح افتضاح با او از خانه بیرون می‌رود و به غریبه‌ای که می‌گوید «چقدر شیرین است» لبخند می‌زند».

همچنین باید اثرات از راه رسیدن یک شخص سوم –هرچند با برنامه‌ریزی قبلی و خواست دوطرف- در رابطۀ یک زوج را در نظر داشت. نورا افرون، که کتاب وقتی هری، مری را ملاقات کرد۸ (۱۹۸۹) را نوشته است، این اتفاق را با لحنی تند توصیف می‌کند: او زمانی گفت تولد یک کودک مانند «پرتاب یک نارنجک دستی در ازدواج» است. مادر لیونل شریور نیز با عبرت از نویسنده احساسات مشابهی داشت، اما در اواسط ۳۰سالگی خود و در رابطۀ عاشقانۀ جدید خود دریافت که اگر او و شریک زندگی‌اش درباره داشتن بچه تصمیم بگیرند، مفهوم مادر بودن، رابطه‌شان را «کاملاً دگرگون» خواهد کرد. شریور هرچند به زبان نیاورد، اما نوشت «هیچ شکی وجود ندارد که منظورش چیز بدتری بوده است». با این همه بسیاری از زوج‌ها که احساس جدایی می‌کنند یا با هم مشاجره می‌کنند، بر این باورند که باید بچه‌دار شوند (یا بچهٔ دیگری به دنیا آورند) تا این مخلوق، وحدت از دست رفته‌شان را به آن‌ها بازگرداند.

خوشبختانه انتظارات اجتماعی، هرچند به آرامی، در حال تغییر است. جنبش فمنیستی دهه ۱۹۶۰ –که کتاب‌هایی مانند جذبۀ زنانه۹ ، نوشتۀ بتی فریدان نمونۀ اعلای آن است- عقاید عمومی کهن که (به زبان پژوهشگر اجتماعی، مری جورجینا بولتون) مادر بودن را «ذاتاً مسرت‌بخش و بی‌دردسر» معرفی می‌کرد، زیر و رو کرد و تمرکز را دوباره بر احساس واقعی زنان درباره مادر بودن معطوف کرد. با این حال فریدان تقصیر دوسوگرایی مادرانه را به گردن جامعه انداخت، به جای اینکه تصدیق کند که همانند دوسوگرایی پدرانه، خود ماهیت نقش مادری متناقض است و احساسات برخاسته در والدین به همان اندازه قدرتمند و گیج‌کننده است.

همانطور که ریچل کاسک شجاعانه در خاطرات خود، کار زندگی۱۰ (۲۰۰۱)، می‌نویسد، حتی امروز، وقتی که مادران قرن بیست و یکمی به دوسوگرایی اعتراف می‌کنند، نه تنها بی‌مسئولیت، بلکه ناشایست برای پدر و مادر بودن دانسته می‌شوند. بنابراین ما همچنان کورکورانه پدر و مادر می‌شویم؛ یا آسوده و مغرور نسبت به اینکه ژن‌هایمان زنده خواهند ماند و بی‌توجه نسبت به مطالبات بی‌پایان پیش خواهند رفت، و یا اینکه به طور ناخواسته به عضویت شغلی درآمده‌ایم، بدون هیچ آموزشی، حقوقی، چشم‌انداز فرصتی برای خروج یا تغییر شغل. این شغلی است که مستلزم سرمایه‌گذاری بی‌پایان و صبر و شکیبایی است، شغلی که در نهایت از کار بیکار خواهیم شد. البته پاداش‌هایی نیز وجود دارد، اما گهگاه پیش می‌آید و اغلب هم در زمانی که کمترین انتظار را داریم.

استلا ولدن، نویسندۀ پژوهش تحسین‌شده و تاثیرگذار مادر، مدونا، فاحشه: ایده‌آل‌سازی و تحقیر مادران۱۱ (۱۹۸۸) می‌گوید میل به داشتن کودکان در آینده –و احساس حاصل از آن که داشتن آن‌ها مستلزم ازخودگذشتگی قابل توجهی است- می‌تواند موجب ایجاد خصومت نسبت به کودکان شود. او به من گفت: «امروزه داشتن فرزند برای افراد سرمایه‌گذاری بزرگی محسوب می‌شود». «آن‌ها اغلب بخشی از شغل خود را از دست می‌دهند. والدین کارهای بسیاری برای کودکانشان می‌کنند، به قدری که گاهی گمان می‌کنم این والدین هستند که به کودکانشان نیاز دارند، نه برعکس. والدین سرمایه‌گذاری زیادی می‌کنند و در عوض انتظار بازگشت آن را می‌کشند». اگر از این بازگشت سرمایه خبری نباشد، خصومت می‌تواند دور از دسترس نباشد.

خصومت می‌تواند هنگامی تشدید شود که مجبور به مواجهه با چیزهایی شویم که نمی‌خواهیم. و نقش‌های اندکی در زندگی به اندازۀ نقش پدر و مادر بودن بی‌رحمانه تداوم دارند. پیش از بچه‌دار شدن و به شرط اینکه دوران نوجوانی خود را سپری کرده‌ایم، می‌توانیم خود را انسان‌های خوبی بدانیم: صبور، مهربان، دوست داشتنی، اهل مدارا. چند سال پدر و مادر بودن این توهمات را از بین می‌برد و ما خود را عریان می‌بینیم: قادر به خشونت، عصبانیت، حسادت و هرچه که بتوانید فکرش را بکنید. چرا که کودکان با جنبه‌های کودکانه شخصیت‌هایمان با ما مقابله می‌کنند، بخش‌هایی از خودمان که بیش از همه انکارشان می‌کنیم و می‌توانیم از آن‌ها به این خاطر متنفر باشیم. بدتر آنکه آن‌ها می‌توانند جلوی آرزو و حتی نیازمان به احساس مؤثر و مهربان بودن را بگیرند. هنگامی که خانوم مورل در کتاب پسران و معشوقه‌های دی‌اچ لارنس۱۲ اذعان می‌کند که پسرش پاول را به خاطر نحوۀ رابطه‌اش با همسرش نمی‌خواسته است، با ترس به فرزندش می‌نگرد: «آیا او همه چیز را درباره‌اش می‌دانسته؟ هنگامی در شکم او بوده حرف‌هایشان را می‌شنیده؟ آیا نگاه سرزنش‌کننده داشته؟ او حس می‌کرد استخوان‌هایش از ترس و درد در حال ذوب شدن هستند». با وجود دوسوگرایی، تصمیم می‌گیرد، تا جایی که می‌تواند، با تمام وجود دوستش داشته باشد. اما والدین دیگر به راه دیگری می‌روند: مملو از سرزنش خود برای داشتن دوسوگرایی، می‌توانیم از خودمان متنفر شویم و سپس با کودکانمان به خاطر احساسی که در ما «به وجود آورده‌اند» بد شویم.

مسئله این نیست که چرا نسبت به کودکانمان دوسوگرایی داریم، بلکه مسئله این است که سعی در انکار آن داریم. اگر چنین کنیم، طولی نمی‌کشد که از دانستن این موضوع دست برمی‌داریم که چه میزان از عصبانیت نسبت به فرزندانمان مناسب است و خصومت خطرناک چیست. ما سعی می‌کنیم به واسطۀ اضصراب و تردید تمام نگرش منفی‌مان را نه تنها در خود، بلکه در کودکانمان نیز سرکوب کنیم. همانطور که ولدن هشدار می‌دهد: «مهم این است که کودکان در هر سنی که هستند احساس کنند می‌توانند احساسات خصمانه و عصبانیتشان را بروز دهند. هرچه بیشتر این احساسات را سرکوب کنند، بیشتر در عمل منفجر خواهند شد». بنابراین: اگر دوسوگرایی را در خود و فرزندانمان انکار کنیم، خود را در لبۀ آتشفشانی خواهیم یافت که مشتاقانه انتظار فوران آن را می‌کشیم، چه به صورت فیزیکی و چه به صورت زبانی.

روانکاوان چه چیزی می‌توانند به ما بیاموزند؟ و درمان تا چه حد می‌تواند مفید باشد؟ اجازه دهید یک بیمار فرضی را بر اساس تجربیات بالینی خود توصیف کنم. مادر سدی هنگام به دنیا آوردن او درگذشت و او توسط پدرش بزرگ شد. در تلاش جهت خوشحال کردن پدرِ تنها و افسرده‌اش شاگرد اول شد. هر احساس منفی که داشت سرکوب کرد. وقتی جوان بالغی شد دیگر قادر به درک احساسات خود نبود. وقتی دوست‌پسرش با دو فرزند کوچک او را ترک کرد، به جای اینکه خشم خود را بیرون بریزد، برای زندگی‌اش تلاش کرد. در طول درمان ابراز هرگونه احساس خصمانه نسبت به من، به ویژه در جلسات اول، برایش دشوار بود. هرگاه توجه را به سمت نیاز او معطوف می‌کردم تا رابطه‌اش با خودم را آرام و بدون کشمکش نگه دارم، موافقت کرده، لبخند می‌زد و بحث را عوض می‌کرد.

مادر بودن موجب اضطراب شدیدی در او شده بود و تحمل هرنوع چیز منفی از جانب کودکان شش و چهار ساله‌اش برایش بسیار دشوار شده بود. گرچه در طول درمان احساس منفی‌اش نسبت به من را انکار می‌کرد، رفتارش احساسات دیگرش را آشکار می‌کرد: پس از تعطیلات مرتب «فراموش» می‌کرد به جلسات بیاید که موجب نگرانی من می‌شد. به تدریج و پس از اذعان به رنج خود نسبت به چیزهایی که از دست داده و میزان خشمی که فرو می‌خورد، سعی کرد خصومت خود نسبت به من را آشکارتر کند. پس از اینکه با کمال تعجب دریافت می‌توانم در مقابل ستیزه‌جویی او دوام آورم، با فرزندانش قاطع‌تر شد و آن‌ها تلاش کردند تا در خانه و مدرسه آرام‌تر باشند. زندگی خانوادگی همچنان برای او دشوار است، اما هرگاه احساسات منفی در او به وجود می‌آیند، اضطراب کمتری دارد. و کمتر ترس این را دارد که با اِبراز حتی کوچکترین میزان احساسات منفی همه چیز را نابود کند.

همۀ روان‌درمان‌گران با این موضوع موافق نیستند که احساسات منفی، برای خلاص کردن بیمار، باید بیان شوند. عده‌ای هستند که از مفهوم «تجربۀ احساسی ترمیمی» دفاع می‌کنند، که در سال ۱۹۴۰ توسط فرانتس الکساندر روانکاو مطرح شد، که به عقیدۀ او تأثیر آسیب‌های پیشین را «ترمیم» می‌کند. اما استلا ولدن، در کنار بسیاری از روانکاوان، این رویکرد را نمی‌پذیرد. «ما برای این درمان‌گر نیستیم که مردم ما را دوست داشته باشند. مردم باید بتوانند ما را دوست نداشته باشند. افراد درب اتاق من را محکم پشت سر خود می‌کوبند، بر سر من فریاد می‌زنند. من ابراز خشمشان را تسهیل می‌کنم».

او به نکته خوبی اشاره می‌کند، زیرا همزمان با یافتن واژه‌ای برای خشم، این احساس دیگر پنهان نخواهد بود. به زبان ساده، هنگامی که می‌گوییم چقدر عصبانی هستیم، کمتر احتمال دارد به چیزی ضربه بزنیم، فریاد بکشیم یا به کسی آسیب برسانیم. در نتیجه احتمالش بیشتر است که مانند سدی بتوانیم مرزهای مناسب را ترسیم کنیم؛ تا بتوانیم به کودکانمان «نه» بگوییم؛ و به نحوی از علایقمان دفاع کنیم که نه خودخواهانه باشد و نه پرخاشگرانه.

دونالد وینیکوت در یکی از مقالات خود داستانی را روایت می‌کند که به درگیری تمامی والدین با دوسوگرایی مرتبط است. در طول جنگ جهانی دوم، او و همسرش از یک پسربچه نه ساله با پیشینۀ خشونت و ترک شدن مراقبت کردند. «همسرم سخاوتمندانه او را به آغوش کشید، و سه ماه از او نگهداری کرد، سه ماه جهنمی. او دوست‌داشتنی‌ترین و کلافه‌کننده‌ترین کودک بود و اغلب دیوانۀ محض». وینیکوت می‌نویسد وقتی این پسربچه خشمگین می‌شد «درونم نفرت ایجاد می‌کرد». این واقعیت که وینیکوت به خود اجازۀ اذعان به این موضوع را می‌دهد، به این معنا است که او می‌توانست جلوی تمایل خود برای تلافی کردن را بگیرد. «آیا او را زدم؟ پاسخ منفی است، من هیچوقت کسی را نمی‌زنم. اما اگر چیزی دربارۀ احساس نفرتم نمی‌دانستم و اگر نمی‌گذاشتم او نیز چیزی در این باره بداند، مجبور بودم چنین کنم».

محرومیت‌هایی که وینیکوت برای این پسربچه ایجاد می‌کرد می‌توانند کمی سنتی باشند، اما او را قادر ساخت جلوی میل خود برای زدن او را بگیرد:

هنگام بحران، با قدرت بدنی خود و بدون خشم یا عذاب وجدان، او را بلند می‌کردم و جلوی درب می‌گذاشتم، فارغ از اینکه هوا چطور بود یا چه زمان و ساعتی از روز یا شب بود. زنگ خاصی وجود داشت که دستش به آن می‌رسید و می‌دانست که اگر آن زنگ را فشار دهد می‌تواند داخل بیاید و هیچ حرفی درباره آنچه گذشته است زده نشود. او به محض اینکه از حملۀ جنون‌آمیز خود خلاص می‌شد زنگ را می‌فشرد... مهم این است که هربار که او را بیرون می‌گذاشتم چیزی به او می‌گفتم؛ اینکه آنچه رخ داده موجب شده است از او متنفر شوم. گفتن این حرف آسان بود چون واقعیت داشت.

جالب اینجاست که وینیکوت خود هیچ‌گاه بچه‌ای نداشت، که این خود تحقیقات غیرقابل تحمل او درباره دوسوگرایی را آسان می‌کرد، زیرا فرزندی وجود نداشت که احساس کند از او در مقابل خواندن افکارش باید «مراقبت» کند.

شاید به طرز بحث‌برانگیزی، از آن‌جا که این موضوع نشان می‌دهد که بیماران چندان تفاوتی با کودکان ندارند، وینیکوت مدعی می‌شود که تحلیل‌گر، مانند یک مادر، باید قادر باشد همانطور که بیمارانش را دوست دارد، از آن‌ها متنفر باشد: «هرچقدر هم که بیمارانش را دوست دارد، نمی‌تواند از آن‌ها نفرت نداشته باشد یا نترسد، و هرچه بهتر این موضوع را درک کند، نفرت و ترس انگیزۀ کمتری برای تعیین اینکه چه کاری برای بیمارانش انجام دهد خواهند بود».

اگر نفرتمان را کتمان کنیم و احساس دوگانگی را سرکوب کنیم، برای دیگران خطرناک می‌شویم. در این حالت از انکار، در تلاش برای دیدن تنها بخشی از طبیعتمان، دیگران را فریب می‌دهیم و ممکن است دیگران را اهریمن بینگاریم و روزنامه‌ها را برای نام بردن و بی‌آبرو کردن افرادی که میل جنسی به کودکان دارند تشویق کنیم؛ یا از داستان سوءرفتار جیمی سویلدر لذت می‌بریم در همان زمان که لحظاتی را که کودکان را به باد ناسزا می‌گیریم نادیده می‌گیریم، یا به خشونت خودمان اجازه می‌دهیم، به جای تربیت درست، آن‌ها را از محرومیت‌ها یا تنبیه‌ها مطلع کند.

آگاه شدن از امیال مخرب خودمان دردناک است و می‌تواند منجر به میزانی از افسردگی ناشی از احساس گناه شود. اما احساس گناه گاهی کارکردهایی نیز دارد. می‌تواند تفکر را برانگیزد تا بفهمیم دفعه بعد چطور بهتر عمل کنیم؛ تا چیزی را که ممکن است به آن آسیب زده باشیم اصلاح کنیم. و در نهایت، کودکان از نفرتمان به اندازۀ عشقمان مصون بمانند.


تعداد بازدید : 336

ارسال نظر

ارسال