به گزارش باشگاه در و پنجره و نما
به گزارش گروه فرهنگی قدسآنلاین، فرهاد ساربانی آدم جالبی است. نگهبان ساختمان و کارگر است اما حالا نویسنده هم شده است. همین سال قبل با ۸۷ هزار تومان به ترکیه سفر کرده است.
حالا هم منتظر چاپ ۲ کتاب دیگرش است. آدرس محل گفتوگو را که میدهد میگوید: وارد خیابان که شدید کانکس معلوم است من همان تو هستم.
صبحی با عکاس روزنامه میرویم و او در کانکس نگهبانی که تختی ته آن گذاشته و ساک و مقداری لباس کارگری بر دیوارش آویزان کرده است پذیرای ما میشود. دیوارهای کانکس با نوشتههایی درباره کتاب، مطالعه، موفقیت و این جور چیزها پر شده است.
■ کارگری را از کی شروع کردی؟
من بچه تربت جام هستم و متولد ۱۳۶۹. فرزند اول خانواده هستم. ۴ برادر و یک خواهر هستیم. پدرم کارگر بوده من هم با این که تا دیپلم درس خواندم شغل پدرم را انتخاب کردم که کار کردن سر کوره آجر پزی بود. کار کردن سر کوره از آن کارهای سخت است اما پدر م اواخر کارش شده بود سرپرست برای همین من که بیشتر تابستانها کار میکردم، فشار کارم کمتر بود. چون پدرم سرپرست بود خیلی اذیت نمیشدم هر چند باز هم کار کوره کار راحتی نیست.
■ چرا درس را ادامه ندادی؟
سال اولی که کنکور دادم قبول نشدم. بعد هم زمان سربازی رفتنم رسیده بود و مجبور شدم بروم سربازی. البته متاهل هم شده بودم. از خدمت هم که آمدم باید کار میکردم و اینها باعث شد مجالی برای ادامه تحصیل نباشد. آدم وقتی سرش شلوغ باشد و مجبور باشد با کارگری هزینه زندگی را بدهد دیگر وقتی نمیماند که دنبال درس و مشق برود.
■ الان دوست نداری دنبال درس بروی؟
چرا اتفاقا خیلی دوست دارم. اما باید شرایطش فراهم بشود الان کارگرم و متاهل و دو بچه هم توی راه داریم. نگهبانی طوری است که باید ۲۴ ساعت این جا باشم اما تصمیم دارم ادامه تحصیل بدهم.
■ چی شد که نگهبان ساختمان شدی؟
خیلی از دوستانی که میشناختم برای کارگری به مشهد آمده بودند. وقتی یکی از شهر کوچکی برای کار به شهر بزرگتری میآید معمولاً اگر کار دیگری پیدا بشود به دوستان و اقوامی که دنبال کار هستند خبر میدهد. من هم همین طوری از طریق معرفی دوستان آمدم برای کارگری.
خانوادهام در تربت جام هستند اما خودم این جا هستم. دو بچه دارم و یک دو قلو هم توی راه داریم.
■ چه طور شد که کتاب نوشتی؟
به خواندن و نوشتن علاقه داشتم. برای خودم ایده پردازی میکردم به بحث و خلاقیت و اختراع هم علاقهمند بودم و هنوز هم هستم. قبل از این که برای نگهبانی سر این ساختمان بیایم جای دیگری نگهبان ساختمان در حال ساخت بودم. آن جا پرس و جویی کردم و فهمیدم نزدیکی محل کارم کتابخانه وجود دارد برای همین یک روز به کتابخانه رفتم و عضو کتابخانه شدم. با خودم فکر کردم شبها که سرم خلوتتر است، برای خودم کمی کتاب بخوانم. همزمان با بعضی از کانالها آشنا شدم که درباره موفقیت و این جور موضوعات بودند. خلاصه راهم به کتابخانه باز شد و برای خودم کتاب میگرفتم و بعد از خواندن کتاب دیگری میگرفتم. موضوعات مورد علاقهام در ابتدا در همین موضوع موفقیت و مباحث این چنینی بود. بعد از مدتی، ساختمانی که نگهبانش بودم تکمیل شد برای همین مجبور شدم به نقطه دیگری از شهر بیایم و از کتابخانه دور شدم ولی فکر کردم ارتباطم را با کتابخانه حفظ کنم.
■ همین دور و بر محل کار جدیدت کتابخانه دیگری پیدا کردی؟
نه! من هنوز به همان کتابخانه قبلی میروم. فاصلهام با کتابخانه زیاد شده است. بعضی روزها که کار کمتر است و کارگرها هم هستند با اتوبوس میروم و بر میگردم. رفت و برگشتم ۲ ساعتی طول میکشد البته اگر در کتابخانه هم برای انتخاب کتاب معطل نشوم.
راهم دور است اما من به عشق کتاب این فاصله را میروم و بر میگردم. دوست ندارم در این کانکس که اتاق من شده است وقتم به بیهودگی بگذرد. فکر میکنم باید کاری بیش از نگهبانی انجام بدهم. اوایل کتابداری که کتاب به من میداد، شغلم را نمیدانست اما الان میداند که نگهبان ساختمانم، حتی کتاب هم نوشتهام. آخرین بار که رفتم کتابم را با خودم بردم. گفتند یک نسخه از کتابت را بگذار که بفرستیم برای نهاد کتابخانهها. تشویقم کردند و البته تعجب هم کرده بودند که یک کارگر توانسته است کتاب بنویسد. این تعجب را خیلی دیدهام. خیلی از مردم وقتی میشنوند کتاب را خودم نوشتهام تعجب میکنند.
■ ماجرای سفرت به ترکیه چی بود؟
من به سفر کردن خیلی علاقه دارم. دلم میخواهد بروم شهرها و حتی کشورهای دیگر را ببینم و تجربهام بیشتر شود برای همین گفتم بد نیست به یک کشور سفر کنم و آن کشور ترکیه شد.
سفرم به صورت هیچهایک انجام شد. درباره این نوع سفر چیزهایی در اینترنت خوانده بودم.
برای همین خودم را سال قبل آماده کردم تا به سفر بروم. تصمیم گرفتم به ترکیه سفر کنم چون ترکیه ویزا نمیخواست و هزینه خروجی هم ۲۵ هزار تومان بود. آن زمان من توی جیبم کلاً ۸۷ هزار تومان پول داشتم یک هفته هم تعطیل بودیم فکر کنم برج ۷ بود. به خانوادهام چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم اگر متوجه بشوند منصرفم میکنند برای همین دیرتر به آنها اطلاع دادم.
گذرنامه و گواهی نامهام را همین روزهایی که نگهبان ساختمان بودم گرفته بودم و از بابت گذرنامه مشکل نداشتم. تربت جام بودم و از همان جا راهی سفر شدم.با ماشینهای گذری خودم را به مرز ایران و ترکیه رساندم و در اولین شهر ترکیه که در مسیرم قرار داشت یعنی شهر دُغو بایَزید یک شب ماندم و فردا دوباره راهی ایران شدم.
قبل از این که از مرز خارج بشوم ماجرا را به خانمم اطلاع دادم. خانمم اصرار کرد که ممکن است اتفاقی بیفتد برای همین میخواست از سفر به ترکیه منصرف بشوم و برگردم اما من تصمیم گرفته بودم این سفر را تجربه کنم و قول دادم زود بر گردم.
خلاصه من با ۸۷ هزار تومان به ترکیه رفتم و یک شب خوابیدم و سوغاتی کوچکی برای دختر و خانمم گرفتم و دوباره وارد مرز ایران شدم. یکی از دوستانم که ماجرای سفر من را فهمید گفت تو از پراید کم مصرفتری چون اگر با پراید خواسته باشیم از تربت جام تا مرز برویم باید کلی پول بنزین بدهیم. برای من این سفر تجربه بسیار جالبی بود البته قبل از آن با یکی از دوستانم سفر مشابه ۵ روزهای تا شمال رفتیم.
■ خب جریان نوشتن را کامل توضیح ندادی؟
من گاهی چند خطی مینوشتم ولی شکل منسجمی نداشت. از طریق تلگرام با کانال شاهین کلانتری و بعضی کانالهای دیگر که درباره نوشتن آموزش میدادند آشنا شدم. تشویق شدم جدیتر بنویسم برای همین چیزهایی را که داشتم سر جمع کردم و به فکر افتادم که آنها را به صورت کتابی چاپ کنم. جستجویی در فضای مجازی و جاهایی که بلد بودم کردم تا برای کتابم ناشری پیدا کنم. از این طرق با نشر آرسس آشنا شدم و این نشر، ناشر کتابم شد.
نوشتههای من که در کتاب آوردهام همه برگرفته از اتفاقات واقعی زندگی خود من است غیر از یکی دو مورد که نقل قول شده است. من از چیزهایی نوشتهام که با آنها زندگی کردهام. همه این موضوعات انگار نوشته شده در ذهنم ذخیره بودند و وقتی که تصمیم گرفتم همه آنها را به صورت یک کتاب در بیاورم انگار فقط لازم بود پاکنویس بشوند. برای همین در مدت کمی همه را نوشتم و آماده نشر کردم.
■ وقتی کتابت چاپ شد چه حس و حالی داشتی؟
خوشحال بودم چون نتیجه کارم را میدیدم و به قول معروف شاد بودم که محصول خودم را میبینم و توانستهام کاری غیر از نگهبانی انجام بدهم. در تربت جام آدمهای دیگری هم کتاب نوشتهاند اما تعداد آنها زیاد نیست. از طرفی وضعیت من مثلا با یک معلم یا استاد دانشگاه که کتاب مینویسد خیلی فرق دارد.
■ خانواده از چاپ کتابت خبر داشتند؟
نه اول به آنها چیزی نگفتم میخواستم ببینم به کجا میرسد وقتی کتاب چاپ شد و آن را دیدند خیلی خوشحال شدند.
■ الان همچنان کتابهایی درباره موفقیت مطالعه میکنی یا در موضوعات دیگر هم کتاب میخوانی؟
من اول مطالعه کتابهای موفقیت را شروع کردم اما حالا رمان هم دوست دارم و میخوانم مثلاً همین تازگی کتاب دیوید کاپرفیلد نوشته چارلز دیکنز را مطالعه کردم و از آن خوشم آمد.
■ واکنش آدمهایی که سر ساختمان کار میکنند بعد از چاپ کتابت چهجوری بود؟
برای آنها هم این اتفاق جالب بود. از وقتی دوستانم فهمیدند من کتاب چاپ کردهام با احترام بیشتری با من برخورد میکنند من هم سعی میکنم چاپ کتاب باعث تغییر منفی در رفتارم نشود.
■ گویا به زبان هم علاقه داری این را از یکی از نوشتههای کتاب متوجه شدم و این نوشتههای انگلیسی که به دیوار زدهای؟
امروز لازم است زبان انگلیسی هم بلد باشیم چون یک زبان بینالمللی است. من هم به زبان انگلیسی علاقه دارم و هم ترکی استانبولی. سعی کردهام با استفاده از کتاب و تلگرام و اینترنت تا جایی که میتوانم زبان یاد بگیرم.
■ در جایی از صحبتهایت درباره ایدهها و اختراعاتی که دوست داشتی انجام بدهی برایمان گفتی.
یکی از ایدههای من این بود که عروسکی را به بیسیم مجهز کنم تا هر مادری که آن را بخرد بتواند از طریق این عروسک با فرزندش ارتباط بیسیمی برقرار کند. شکل ماجرا این بود که داخل عروسک یک بیسیم با برد کم بگذارم که ارزانقیمت هم باشد بعد مادر مثلا میتوانست بدون این که کودک ماجرا را بفهمد از اتاق بغلی یا دورتر مثلا در قالب عروسک با بچهای که با آن بازی میکند ارتباط برقرار کند. حتی نوع پیشرفتهتر این عروسک میتوانست به شکلی باشد که در چشمهایش دوربین کار گذاشته بشود و مثلاً از طریق تلفن همراه با این عروسک ارتباط گرفت. برای ثبت اختراعم به یکی از شرکتهایی که ثبت اختراع میکنند مراجعه کردم. ۵۰۰ هزار تومانی پسانداز کرده بودم که آن جا هزینه شد. بعد از من خواستند یا خودم نقشه الکترونیک کارم را بکشم یا هزینهاش را بدهم تا برایم بکشند ولی من هزینهاش را نداشتم. از طرفی فکر کردم این هزینه را هم بدهم حتما هزینه دیگری هم پیش میآید و دنبالش نرفتم.
■ فروش کتابت چهجوری بود؟
من کتابم را خودم میفروشم. برادری دارم که او هم مشهد کار میکند و شبها برای خواب این جا میآید. شبهایی که او زود از سر کار بر میگردد من فرصت دارم که برای فروش کتابم بیرون بروم ولی بعضی شبها هم دیر از سر کار بر میگردد و من نمیتوانم بیرون بروم. کتابم را خودم میبرم و به مردم معرفی میکنم. بعضیها میگویند فرصت کتاب خواندن ندارند و یا بعضی میگویند در موضوعات دیگری کتاب میخوانند اما بعضیها هم هستند که کتابم را میخرند. اول با خودم فکر میکردم باید کتابم را در بنگاههای املاک و بین کارگران ساختمانی بفروشم. یادم هست یک روز وارد بنگاه املاکی شدم که چند نفر نشسته بودند. گفتم کتابی برای فروش دارم یکی از آدم هایی که نشسته بود، گفت ما خودمان این جا نشستهایم تا یکی بیاید و کلاهش را برداریم بعد تو میخواهی به ما کتاب بفروشی و بقیه هم خندیدند اما توی بنگاهها هم از من کتاب خریدهاند و بعضی وقتها از این شوخیها هم کردهاند.
بعد با خودم فکر کردم حتما بین بقیه شغلها هم کسانی پیدا میشوند که کتابم را بخرند و خوشبختانه تقریبا ۴۰۰ جلد چاپ اول یک ماه نشده تمام شده است و الان قرار است کتاب چاپ دوم بشود.مهندس ساختمانی که این جا پیشش کار میکنم هم برای فروش کتابم به دوست و آشنا کمک کرد.
ناشرم از این که خودم در فروش کتاب کمک کردم راضی بود و گفت که این حرکت در تمام شدن چاپ اول کتاب مؤثر بوده است. میگفت بعضیها فقط کتاب چاپ میکنند و به فروشش کار ندارند و به قول معروف برای فروشش حرکتی نمیکنند اما من این کار را کردم و نتیجه هم گرفتم. حالا هم مشغول کارهای کتاب دومم با نام سفرهای شگفت انگیز یک نگهبان ساختمان و کتاب سومم با نام رابینسون اولین رمان یک نگهبان ساختمان هستم.
انتهای پیام/