به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، دختر جوان لباسهای سادهای بر تن داشت، موهای رنگ شدهاش از زیر روسری بیرون زده بود و در چشمان آبی رنگش نگرانی موج میزد. اسمش «بهاره» بود، تنها دختر یک سرایدار که در خانهای نزدیک مجتمع قضایی ونک زندگی میکرد. بهاره با مادرش به دادگاه آمده بود، در فاصله میان رسیدگی به پروندههای دیگر وارد شعبه 261 شد و به قاضی «محمود سعادت» سلام کرد.
قاضی با دیدن زن جوان خیلی زود او را به یاد آورد. بهاره از دو سال پیش به این شعبه رفت و آمد داشت و پروندههای مهریه و نفقهاش را پیگیری میکرد. برای همین کارکنان شعبه او را بهخوبی میشناختند. وقتی که مقابل قاضی ایستاد، گفت:«آقای قاضی؛ از این همه رفت و آمد دیگر خسته شدهام. میخواهم همه حق و حقوقم را ببخشم و فقط زودتر طلاق بگیرم.»
قاضی گفت:«چند ماه دیگر 18 ساله میشوید؟»
بهاره جواب داد:«9 ماه دیگر.»
قاضی دوباره گفت:«پس با این حساب، میتوانید وقتی که به سن قانونی رسیدید دادخواست بدهید یا اینکه پدرتان از طرف شما دادخواستی را طرح کند.»
بهاره سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. در همان لحظات، گذشته مثل یک فیلم سینمایی از جلو چشمش عبور کرد...
پدر و مادر بهاره اهل یکی از روستاهای شرق کشور بوده و در سن نوجوانی با هم ازدواج کرده بودند. خشکسالی و بیکاری باعث شد راهی تهران شوند. یکی از بستگان دور آنها را برای سرایداری در یک برج مسکونی معرفی کرده و از 20 سال پیش همانجا اقامت داشتند. چند سال بعد دخترشان بهاره به دنیا آمد. کودکی بهاره در اتاق سرایداری و بازی در پارکینگهای مسقف گذشت. هنوز وارد دبستان نشده بود که با مادرش در آپارتمانهای لانه زنبوری کار میکرد و چشمهای آبی و صورت معصومانهاش باعث شده بود که همه ساکنان مجتمع دوستش داشته باشند. در همان اتاق سرایداری دهها اسباب بازی و عروسک داشت که هر کدام را یک خانواده هدیه داده بود، بعضی هایشان نو بودند و بعضی دیگر کهنه. برای بهاره فرقی نداشت که لباس نو بپوشد یا مستعمل، چرا که پدر و مادرش کارگرانی بودند با دستمزد کم که آرزوی یک خانه مستقل با حیاط نُقلی را داشتند. برای همین حقوقشان را روی هم میگذاشتند تا اگر روزی خواستگاری برای بهاره پیدا شد ناچار نباشند در اتاق سرایداری از او پذیرایی کنند. اما وقتی که سر و کله «اسماعیل» پیدا شد همه آرزوهای خانواده فرو ریخت. او مرد جوانی بود که از شهرستان خودشان به پایتخت آمده بود، سواد و تخصصی هم نداشت، برای همین یک وانت خریده و با بلندگو توی کوچه و خیابان برای جمع کردن ضایعات میچرخید. وقتی که اسماعیل از بهاره خواستگاری کرد، دخترک هنوز پشت نیمکت کلاس هفتم بود. نه بهاره، بلکه پدر و مادرش هم مخالف این ازدواج بودند. دوست داشتند دخترشان درس بخواند و خانم معلم شود، خودشان هم یک خانه کوچک بخرند که حوض و ماهی و باغچه داشته باشد. اما اسماعیل آنقدر سماجت کرد و در گوش پدر بهاره خواند تا راضی شد دخترش را با 110 سکه طلا به عقد موقت او دربیاورند. قرار شد تا زمانی که بهاره بتواند به عقد رسمی و قانونی داماد دربیاید به تحصیلش ادامه دهد. اما اسماعیل بعد از چند ماه بهاره را به خانهاش در جنوب شهر برد و جلو درس خواندنش را گرفت. در یک سالی که آنها با هم زندگی کردند کارشان دعوا و کتک کاری بود. سال دوم ازدواجشان هم به قهر و آشتیهای متعدد گذشت تا آنکه اسماعیل به جرم خرید اموال سرقتی بازداشت شد. بعد از مدتی هم که به خانه آمد اخلاقش عوض شده بود و دائماً میگفت این شغل به درد نمیخورد. وانت را فروخت و به دلالی موتورهای دست دوم پرداخت.اما رفتارهایش مشکوک بود، شبها یا دیر به خانه میآمد یا اصلاً نمیآمد و حتی خرجی هم نمیداد. یک روز هم رفت و دیگر نیامد. بهاره و پدرش هر چه جستوجو کردند اثری از او پیدا نکردند. شش ماه بعد یکی از هم ولایتی هایشان خبر آورد که اسماعیل را در یکی از شهرهای شمال کشور با زن جوانی دیده که او را همسرش معرفی کرده است.
حالا دیگر دل بهاره شکسته بود. جهیزیه که نداشت، حتی حسرت پوشیدن لباس عروسی و ماشین گل زده هم به دلش مانده بود. لباسهایش را جمع کرد و به خانه سرایداری پدرش برگشت. بلافاصله هم از شوهر فراریاش برای نپرداختن نفقه شکایت کرد و بعد هم درخواست مهریه داد. چند جلسه دادگاه برگزار شد، اما در هیچ کدام آنها از اسماعیل خبری نبود. به دستور قاضی آگهی ابلاغیه دادگاه دو بار در روزنامه چاپ شد و در نهایت شوهر بهاره به طور غیابی محکوم به پرداخت مهریه و نفقه شد. تمام مراحل رسیدگی هم با امضای پدر بهاره بهعنوان ولی او انجام میشد، چرا که بهاره هنوز به سن قانونی یعنی 18 سال تمام، نرسیده بود. با این حال حکم محکومیت اسماعیل در دست بهاره مانده بود، بدون دریافت یک ریال بابت خسارت و مهریه و نفقه. دو سال از ناپدید شدن شوهرش میگذشت و کوچکترین اثری از او نبود. از اسماعیل فقط خاطرهای تلخ برای بهاره باقی مانده مردی که همه آرزوهایش را بر باد داده بود...
با وارد شدن یک زن و شوهر میانسال به دادگاه، رشته افکار بهاره پاره شد. دست مادرش را گرفت و از دادگاه بیرون رفت. در مسیری که تا در خروجی مجتمع طی میکرد، خاطره یک سال زندگی در خانه شوهر و دوسال رفت و آمد در دادگاههای خانواده برایش زنده شد. در آن لحظات با خودش حساب میکرد اگر ازدواج نکرده بود، حالا در همین روزها باید در کنکور سراسری دانشگاه شرکت میکرد.