به گزارش اقتصادآنلاین ، تعادل نوشت : از یک جشنواره صنایعدستی که چند ماه پیش در تبریز برگزار شده بود او را میشناختم. آنموقع به مناسبت تقدیرشدنش در جشنواره، گفتوگویی تلفنی و کوتاه داشتیم و اصلا برایم مهم نبود که او چکار کرده که مورد تقدیر قرار گرفته است، فقط میخواستم یک گزارش خبری از جشنواره کار کرده باشم.
در همان گفتوگوی کوتاه اول بود که با صدای بلندی از پشت گوشی ادعا کرد که بهترین سماورهای دنیا را ساخته است. مدعی شد که هیچکس در دنیا نمیتواند سماورهای دستساخته او را تکرار کند و وجه تمایز کارهایش با دیگران این است که هیچکس از پس ساختن آنها برنمیآید.
این ادعاها شاید برای دیگران فقط حرف باشد و نهایتا منجر به تحسین شود اما برای خبرنگارجماعت، یک مسیر تازه است برای نفس کشیدن، برای زندگی کردن و ادامه دادن. ادعاهای آن موقع آقای «جلیل مثنی»، سماورساز عجیب قصه باعث شد که من هم با خودم ادعا کنم که بهترین سوژه دنیا را برای گزارشم پیدا کردهام.
یک روز گرم آفتابی، تبریز؛ دکان سماورسازی
آدرسی که گفته بود، قرار بود مرا به کارگاهی در منطقه «یکه دکان» تبریز که یکی از محلههای قدیمی شهر است، هدایت کند. البته بعید میدانستم به راحتی بتوانم کارگاه را پیدا کنم ولی با دیدن مغازههای زیاد مسگری و سماورسازی و... در حوالی منطقه، مطمئن شدم که آدرس را درست آمدهام.
شاید برای ماها که با بوق ماشینی از خواب میپریم نه، ولی برای مسگران، آنجا گوشهیی دنج به شمار میآید. هرکس به تنهایی یا با گروه صمیمی و جمع و جوری که دارد در کارگاهش مشغول تافتن و کوبیدن بود. بیشتر مغازهداران و کارگاهدارها مردهای مسنی بودند که بر خلاف ظاهر خستهشان هنوز میتوانستند کارهای فوقالعاده بکنند که در دنیا همتا نداشته باشد.
همانطور که به آدرس نزدیکتر میشدم، یکباره در یکی از کارگاهها، مرد سالخوردهیی را دیدم که تنها مشغول کوبیدن ظروف مسی بود. نزدیکتر که شدم بیشتر متوجه موهای سفیدش شدم و چند قدم که پیشتر رفتم، فهمیدم که سماورساز عجیب و غریبی را که فقط عکسش را دیده بودم، پیدا کردهام. سوال خاصی آماده نکرده بودم و دوست داشتم فقط یک گفتوگوی ساده و صمیمی داشته باشیم. برعکس تمام مصاحبههای رنگین، دوست داشتم یک گفتوگوی سنگین داشته باشیم. درباره خودش پرسیدم. به شناسنامهییترین شکل ممکن خود را توصیف کرد: «جلیل مثنی هستم؛ متولد سال ۱۳۲۸ در تبریز.» مکث کردم و خوشبختانه مکث من جواب داد: «تقریبا از ۹ سالگی شروع کردهام به کار مسگری که کار پدریام بوده. این روزها چون مس بازاری ندارد آلومینیوم کار میکنم. بیشتر دیگ میسازم ولی دیگ هم ایام معمولی خریداری ندارد و شاید ایام محرم بتوانیم چیزی بفروشیم.»
بدون شک کسی که بتواند سماورهایی عجیب و غریب بسازد، از هوش بالایی برخوردار است. میگفت تا سوم ابتدایی درس خواندهام؛ یعنی همان سواد خواندن و نوشتن را دارد ولی مطمئنم اگر درس میخواند بسیار موفقتر میشد.
چشمانش از پشیمانی موج میزد ولی انگار دستانش خوشحال بودند که درس خواندن یا نخواندنش دست آنها نبوده. گفتم: بچههای امروز علاقهیی به اینجور کارها ندارند. گفت: «این یک مساله دیگر است ولی اگر کودکی از ۱۰سالگی علاقه داشته باشد وارد این کار شود حداقل باید ۳۰سال کار بکند تا بتواند به نتیجه برسد.»
30سال! یعنی چیزی حدود صدسال برای بچههایی که امروزه دوست دارند یکشبه به نتیجه برسند. او دلش پر بود. با اینکه آدم پرحرفی به نظر نمیرسید ولی کافی بود یک حرفی بزنم که دردهایش را یادش بیندازد. ولی میخواستم بیشتر از خودش بگوید. برای همین پرسیدم که این کارگاه مال خودش است یا نه؟ جواب داد که اجاره هست و قبلا بازار مسگرها کار میکرده و الان ۶ سال است که اینجاست.
۵۰ میلیون تومان، قیمت هر سماور
پرسیدم چرا و با تعجب پرسید: «چی چرا؟» گفتم چرا کارهای شما طرحهای عجیب و غریبی دارد؟ عجیبتر از هر سماوری که تا به حال دیدهایم؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «خوب من شبها با فکر و خیال میخوابم. در فکرم انواع و اقسام طرحها میسازم و بعد آنها را با مس پیاده میکنم.» البته من عکس سماورها را قبلا دیده بودم. همهشان خیالی نبودند. گفتم همهشان خیالی هستند؟ بدون اینکه جوابی بدهد، بلند شد و از جیب شلوار کارش موبایلش را درآورد. فکر کردم چیزی گفتهام که ناراحت شده یا... ولی چند دقیقه بعد گوشیاش را گرفت، سمتم. فهمیدم که عکس سماورها را میخواهد، نشانم بدهد.
گوشی را لمس میکرد و عکس سماورها یکییکی میآمد. یکی ارک علیشاه بود. یکی شبیه ساختمانهای چینی. یکی شبیه برج مراقبت هواپیما بود و بقیه واقعا مخلوق ذهن او. ممکن نیست کسی اینها را ببیند و فکر نکند که این سازهها صرفا دکوری نیستند. راجع به همین موضوع پرسیدم و گفت: «عینا مثل یک سماور زغالی معمولی کار میکنند.» با لحنی کنایهآمیز ادامه داد: «چرا کار نکنند؟ همهچیز با پول ممکن میشود.»
وقتی حرف پول را به میان آورد، فهمیدم این سماورها زیاد آب خوردهاند. برای هریک ۱۰میلیون سرمایه گذاشته بود. پرسیدم وقتی کسی نمیخرد چرا باز میسازید؟ گفت: «چون عشقم است. البته که به مشتریاش میفروشم مثلا هریک را به قیمت ۵۰ میلیون تومان. ولی بعید میدانم در تبریز شخصی چنین پولی را به چنین چیزهایی خرج کند.»
اندکی لحن انتقادی به سخنانش افزود و ادامه داد: «چنین چیزهایی به درد ادارات دولتی و شرکتها میخورند.» پوزخندی زد و گفت: «البته الان هم به دردشان میخورد ولی آنها به درد من نمیخورند.» پرسیدم یعنی چه؟ گفت: «یعنی سماورهای من آبروی مسوولان تبریز را میخرد. هرجا که نمایشگاهی برپا میشود یا هرجا قرار است میهمان خارجی بیاید به من زنگ میزنند که بیا و سماورهایت را بیاور، دریغ از اینکه پولی یا چیزی بدهند.»
شکل بده، سماور تحویل بگیر
میدانستم حمایت نمیشود. یعنی تقریبا با هر صنعتگری که مصاحبه کرده بودم از حمایتنشدنها گلایه داشتند. ولی باز این بحث را پیش کشیدم و اینطور جواب داد: «کدام حمایت؟ فقط ۴ سال بیمه داشتم از سازمان صنایعدستی. اگر تمدید نکنند دیگر من هم برایشان کاری نخواهم کرد. مفتی که نمیشود. به تمام هتلها که میهمانهای خارجی میآیند مرا بردهاند. میگویند بیا تدریس کن ولی زندگی خرج دارد. نمیشود که همهاش به خاطر علاقه جلو رفت.»
دیگر چیزی نپرسیدم. خودش گفت یکی از سماورهایی که ساخته الان در یکی از برجهای دوبی است. یکی هم توسط نفری ثالث فروخته شده به رییسجمهور آذربایجان. اینها بود که گویی دلخوشش میکردند برای ادامه. اینها بود که چکش را به دست او میدادند و میگفتند بکوب همچنان. البته این امیدواریها متعلق به سالها پیش بود و دلخوشی جدیدش ساختن کرهیی روبهروی بیمارستان بینالمللی تبریز بود. کرهیی که مهندسان نتوانسته بودند، بسازند و نهایت به جلیل مثنی قصه ما روی آورده بودند!
او احتیاج داشت. احتیاج داشت که از خودش بگوید. دو گوش شنوا میخواست که تواناییهای او را دریابند. شاید هم دو دست توانا. میخواست از خودش بگوید که سالها برای رسیدن به اوج یک هنر و صنعت جان کنده بود و حالا زندگی داشت به طرز پیشبینی نشدهیی بیلطفی میکرد.
گفت: «هرچیزی که به فکرتان بیاید، میتوانم بسازم. وقتی یک قطعه از ماشین ناقص است، کافی است شکل آن را به من بدهید تا عین آن قطعه را با دستم بسازم و بگذارم سرجایش.»
باز من سکوت کردم و او ادامه داد: «بعد از ۱۰ها سال زحمت در جشنوارهیی یک لوح تقدیر دادند با ۲۰۰ هزار تومان کارت هدیه. نباید انتظار داشته باشیم وقتی پسرم اوضاع من را میبیند دلش بخواهد بیاید سراغ این صنعت.» طوری که انگار از من سیر شده باشد. بدون کلمهیی بلند شد و چکشش را برداشت. شاید دوست داشتم این گفتوگو کمی طولانیتر باشد ولی ناگزیر باید خداحافظی میکردم و ادامه داستان جلیل مثنی را در ذهنم میبافتم.
وقتی از کارگاه بیرون میرفتم دیگر من هم زیاد سر و صداها را نمیشنیدم. در خودم فرو رفته بودم و حرفهایش داشت همچون چکشی مرا صیقل میداد. من اگر جای او بودم چکار میکردم؟ به همین روال ادامه میدادم یا میرفتم جایی که قدرم را بدانند؟ باز هم به بودن اسم تبریز روی هنرم تعصب داشتم؟ کاش کسی بود که جواب میداد؛ جواب دستانی را که «المثنی» نخواهند داشت.